دیشب هم خسته بودم و کمی کسل، یه بالش آوردم گذاشتم زیر سرم و جلو بخاری دراز کشیدم، تو عالم خواب و بیداری بودم ولی چشمانم بسته بود. بابام اومد کنارم نشست و با دستش موهامو نوازش کرد و آروم به مامانم گفت: نگرانم که چرا دخترمون هنوز حس میکنه یه دختر بچه 14 ساله است. هزار جور دلیل میاوردن از اختلاف سنی ام با برادرا و خواهرم و ته تغاری بودن تا لوس بار اومدن و ...
نگران بود که این کودک درون نذاره من جوونی کنم، رو تصمیمات مهم زندگیم تاثیر بذاره.
برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 191