از خاطرات طفولیت

ساخت وبلاگ

پدرم عین سی سال خدمتش رو در منطقه عشایری بود، تابستون که میشد، جیپ سبز رنگمون رو آماده سفر میکرد. برادرها بزرگتر بودند، پس یا خونه میموندند یا جدا از ما به مسافرت میرفتند. پدر، مادر، خواهر و من کار هر ساله مان بود که کارنامه بچه‌های مدرسه رو ببریم ییلاق هاشون. چادرهای عشایر سمت ما آلاچیق هست، اغلب هر خونواده دو سه تا آلاچیق دارند، یکی برا استراحت و گذران روزمره خودشون، یکی برا مهمان و از یکی هم بعنوان آشپزخونه و حتی حمام استفاده میکنند، زندگی سختی است.

دو روز مداوم مهمون یه خونواده بودیم، حوصله ام سر رفته بود، همه تصمیم گرفتن برن برا جمع کردن "سبزیهای کوهی" خودم رو زدم به دلدرد و همراهشون نرفتم. سرم رو از لای در آلاچیق بیرون میاوردم و صدای گرگ درمیاوردم، یه زوزه هایی میکشیدم خودمم باورم شده بود گرگم، سگها افتاده بودن به جون هم، من زوزه میکشیدم و سگها کنار آغل بره ها بدو بدو میکردن و گرد و خاک به پا کرده بودند. یادمه شب شد و همه دور هم جمع شدند، چندتا از آقایون همسایه هم اومدند و درمورد شویی که سگها به پا کرده بودند تبادل نظر میکردند، به این نتیجه رسیدند که در همین نزدیکی ها گرگ گرسنه ای هست و لابد قصد حمله داره. بندگان خدا شب رو نوبتی کشیک دادند.

رفتیم ییلاق دیگه ای، یه دختر خوشگل لُپ گل انداخته ای اونجا بود که باهاش بازی میکردم، منو بُرد بالای تپه تا مسابقه دو بدیم. بهش پیشنهاد دادم صدای گرگ درآریم، صدای گرگ درآوردم و اینبار نتیجه فرق داشت، دو سه تا سگ اندازه گاو نزدیکمون شدن، بی اختیار پا به فرار گذاشتم و سگها هم به دنبالم. یه جایی تعادلم رو از دست دادم و قل خوردم رو ناهمواری زمین، دقیق یادم نیست اون آقا چوپان چطوری پیداش شد یا همونجا بود و من متوجهش نشده بودم، بلندم کرد و آب به خوردم داد، اون دختر خوشگل هم خیلی ریلکس اومد بالا سرم، آقا چوپان ما رو برد تحویل ننه بابامون داد.

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 156 تاريخ : پنجشنبه 22 خرداد 1399 ساعت: 16:41