یکشنبه ادبی-هنری

ساخت وبلاگ

امروزمان ادبی-هنری گذشت، من نمیدانم چه در دل آدمها میگذرد، شب خود را با چه فکرهایی صبح میکنند. عموحسن هم یکی از همین آدمهاست که نه از دلش خبر دارم نه از دینش، مطمئن نیستم خوشش بیاید عموحسن خطابش کنم یا نه. تا امروز که به همراه پدر پا به مغازه اش بگذارم حتی اسمش را هم نمیدانستم، هر بار سرامیک های کف طبقه اول برج بلور را طی میکردم تا برسم به مغازه اش، هربار تعداد کاغذهایی که چسبانده به پشت شیشه‌ بیشتر میشد و جدیدتر، هربار چند دقیقه ای مقابل درب نوشته های ادبی پشت شیشه را میخواندم و با لبخند وارد مغازه میشدم، با روی باز لبخند میزد و تشویقم میکرد به انتخاب کتاب، خودش هم کمک میکرد. نگاهی به موهای بلندِ جوگندمی و ریش بلندش میکردم و یک عارفی که همیشه در سیر و سلوک است را متصور میشدم، هربار دوست داشتم پیشنهاد بدهم سه تارش را از روی قفسه بردارد و سه تار بنوزاد. امروز بدون اینکه خواسته ام را به زبان آورم برایمان سه تار نواخت، عموحسن ساز میزد و بابا شعر میخواند. خوشحالم امروز برای پدرم یک دوست پیدا کردم. آقای علیپور طبقه اول برج بلور مغازه دارد، کارش خیرات کتاب است، میروید پیشش کتاب دلخواهتان را به امانت میبرید، همیشه بعد از امانت دادن کتاب مطمئنتان میکند اگر پس هم ندادید مشکلی نیست، گذرتان سمت آبرسان افتاد حداقل یک بار را بروید پیش آقای علیپور...

زل زدم به پیامک و میخندم، در دلم به روزی که قرار است تا آخر شبش با ادبیات سپری شود لبخند میزنم، متن گول زننده ای است: فرهیخته ارجمند دعوتید به نشست هم اندیشی اصحاب فرهنگ و هنر و ادب برای پیشبرد اهداف فرهنگی و هنری در جامعه. یکشنبه, ۳ آذر. ساعت ۱۸. ده دقیقه ای از شش عصر گذشته، محل برگزاری نزدیک است، دو دلم برویم یا نه، تصمیم برعهده من بود، پدر تاکید کرد که اجازه اش را از مادر گرفته و تا ده شب مشکلی ندارد بیرون باشد، همچنان دو دل بودم برای رفتن یا نرفتن، هدف هایی غیر از تشکیل NGO فرهنگی ادبی پشت این مراسم بود. نمیخواهم از هیچ کس اسمی ببرم، کیفیت برنامه آنچه نبود که انتظارش را داشتم، اگر بگویم تو ذوقم خورد غلو نکرده ام، هدف مشخص شد: برپایی سازمانی مردم نهاد که بتواند صدای هنرمند باشد، بازیگر، عکاس، شاعر، نقاش و هر هنرمندی با هر هنری یکجا و متحد از حق خود، از هویت و هنر خود حراست و دفاع کنند، نفس عمل قابل تقدیر بود. نمایندگانی از هر صنف سخنرانی داشتند، انتظار داشتم وقتی خانم مجری با تمام احساس و با صدای گرمش از موسیقی حرف میزد و بیت هایی از شهریار را به زیبایی بر زبان میاورد و پشت بندش هنرمندی را صدا میزد، مخاطب صرفا شنونده دردهای او نباشد، دردها را میشد در صدای سیم های ساز هنرمند احساس کرد، صد حیف که فقط حرف زدن را برای امشبی که میتوانست بهتر برنامه ریزی شود انتخاب کرده بودند. امشب به یک درد بزرگ جامعه هنر هم پی بردم، کاش آدم های درستتری را برای شناساندن هنر انتخاب کنیم، فرهنگ و هنر محصول دیمی نیست که به امان خدا رهایش کنیم و منتظر بمانیم و دعا کنیم خدا بارانی بفرستد و محصول بار دهد، هنر را باید آب داد، وجین کرد و علف های هرزش را دور ریخت، ادعا کردن کار سختی نیست، روی هوا حرف زدن هم همینطور. وقتی نه میدانی زرین کوب کیست، نه میدانی آلبرکامو کیست، شهریار را در حد دور زدن در مقبره اش آن هم از سر تفریح میشناسی، نباید لب به سخن گشود و از نوشتن حرف زد، باید مثل من که نشسته بودم در میز سوم ردیف هشتم و فقط گوش میدادم، نشست و گوش داد. آقای هاشم چاووشی حرف قشنگی زد درمورد ذات مُرده پرستی و قداست دادن به هنرمند بعد از مرگش، گفت: بله بله میدانم امروز سر بر زمین بگذارم فردا در قطعه هنرمندان بهترین استراحتگاه برایم آماده است، همه هم بلند خواهند گفت: "لا اله الا الله" ولی چه کسی از امروزم باخبر است؟!

من هنرمند نیستم ولی نگران دنیای هنرم، وقتی قیمت دوربین های عکاسی را میبینم چشمانم گِرد میشود و آب دهانم را قورت میدهم و به جوان هایی که برا ثبت هر عکس تمام احساسشان را در آن عکس جاری میکنند فکر میکنم، وقتی بازیگری را میبینم که بعد از بیست سال کار کردن بیمه نیست دلم به حال آینده هنر میسوزد. شاعرها در کلامشان امروزمان را حفظ میکنند، نویسنده ها فرهنگمان را لابه‌لای جملاتی که تصویر میشوند در مقابل دیدگان مخاطب محافظت میکنند. عکاس ها در عکس هایشان زیبایی را نمایان میسازند، مجسمه سازها با دست هایشان شگفتی می آفرینند. هنر دغدغه است تفریح نیست.
 

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 171 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:21