جمله ای که توی دفتر خاطراتم نوشت خیلی حرفه خیلی!

ساخت وبلاگ

بعضی وقت ها فکر میکنم آدم به جوگیری خودم نمیشناسم، قرار بود این پست در دو جمله که الان شده پست پیش نویس خلاصه شه و انتشار داده بشه. عصرِ جمعه به هم معرفی شدیم و در حد خوشبختم و از این تعارف هایی که اصلا هم از ته دل نیستن بینمون رد و بدل شد. اندازه ای فکرم داغون و اعصابم ناآروم و ته دلم آشوب بود که اصلا ذهنم تحلیل نکرد که با چه کسی سلام و احوال پرسی کردم، چرا که اگر هوای سرم سرجاش میبود باید حداقل نیم متر بالا میپریدم و چشمام از حدقه بیرون میزد و همینطور بی ملاحظه شروع میکردم به کشف کردنش.

تُرکی خودمون یادش رفته، هرچند به خیال من رازهای پنهان زیادی دارد و شاید همین فراموشی ای که ادعا میکند هم گوشه ای از همین رازهاست، تُرکی هایش استامبولی میشدند و کلافه ام میکرد خواستم مکالماتمان فارسی باشه، عمو اسماعیل هنوز به ساعت اینجا عادت نکرده، روز و شبش قاطی شده یک دیس میوه گذاشتیم روی میز عسلی و تا خود صبح حرف زدیم، دوست نداشتم اذیتش کنم، آروم دم گوشم گفت: نمیشه راز بیست و دو سال رو تو بیست و دو روز فاش کرد. بیست و دو سال غیبت، بیست و دو سال دوری، بیست و دو سال بی خبری. چه شب هایی که به اسماعیل فکر میکردیم و اینکه چه شد؟؟ کجاست؟؟ زنده است؟؟ چرا چرا چرا؟؟ حالا زنش نیست، دوتا پسراش باهاش غریبه ان. بهش گفتم اون شب هایی که حرف اسماعیل میشد نُقل شب نشینی ها موقع خواب میترسیدم، مجهول ها ترسناکن. اون شب تنها حسی که میفهمیدمش "هیجان" بود، لبخند میزد هیجان بود برام، حرف میزد هیجان بود برام، سکوت میکرد هیجان بود برام، نگاه میکرد هییجان بود برام و وقتی گفت: تو خیلی شبیه منی یه ترس بزرگی ته دلم حس کردم، یک لحظه بیست و دو سال نبودن رو تصور کردم، نباشم و نباشم و نباشم و بیست و دو سال بعد برگردم یعنی یه خانم چهل و شش ساله!! مثل الانِ عمو اسماعیل یه مردِ تقریبا پنجاه ساله!! قهوه خوردیم، قهوه اش رو تلخ خورد، عکس های گوشیم رو تک تک نگاه کرد و برای هر کدوم نظر داد. بیشتر از اونچه برا بقیه تعریف کرده بود برام تعریف کرد یه جاهایی خودم خواستم نگه، زیاد دونستن اصلا خوب، سهیم شدن تو رازهای آدمای پیچیده مطمئنا پیچیدگی داره، مسئولیتش تاوان داره، چهار نفری تا خود صبح نشستیم و حرف زدیم، من ایده میدادم و چهار نفری عملیش میکردیم، خیلی حرف ها زد، بنظرم این سالها هر ثانیه زُل میزده به رفتار آدما و واکاویشون میکرده، برای خودش روانشناسی بود یک مرد فوق العاده باهوش، آروم و ترسناک. حیف که نمیشه همه چیز رو نوشت، نمیدونم باز هم میبینمش یا نه یه مهمون ناخوانده که هیچ ربطی به ما نداشت و این سالها از دور داستانِ مبهم و ناقص از جوانیش رو شنیده بودم ...

ته ته تهش توی دفتر خاطراتم با خطی که کج کرد تا دست خط واقعیش نباشه نوشت و امضا کرد:

"بهترین شبی که فهمیدم حالا زنده ام و اونو(زندگی رو) دوست دارم." 

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 329 تاريخ : سه شنبه 4 ارديبهشت 1397 ساعت: 6:04