این داستان "معلم ها هم میتوانند دوست داشتنی باشند".

ساخت وبلاگ

امروز یکی دوتا از دانش آموزهای بابا در سال 1358 که گویا کلاس دوم ابتدایی بودن اون زمان اومدن خونه ما تا هماهنگ شن برای بابا تولد شصت سالگی بگیرن که یه ماه دیر جنبیده بودن، برا روز معلم هم به توافق نرسیدن قرار شد یه جشن بگیرن، دلمو صابون زده بودم برا جشن که گفتن تو مدرسه میگیریم.

اگر من بخوام فقط یه معلمم رو انتخاب کنم تا سورپرایزش کنم حتما معلم چهارم ابتدائیم خانم تارودی پور رو انتخاب میکنم، وقتی معلم ما بود حتما بیشتر از ده سال سابقه داشت، یک خانم چشم و ابرو مشکی، شوهرش کچل بود، خیلی سال بود ازدواج کرده بودن و بچه دار نمیشدن، منو لوسم میکرد، اینقدر بهم محبت میکرد که بقیه بچه ها حسودی کنن، چند بار از مامانم اجازه گرفت منو برد خونه اش، موهامو شونه کرد نه یک بار نه دو بار حداقل پنج بار، دستای کوچکم رو کف دست بلند و کشیده اش میذاشت و نوازش میکرد. حتی اون زمان تو عالم بچگی فهمیدم که عاشق بچه است، حتما بهترین مامان دنیا میشه. همیشه عادت داشتم قبل خواب با خدا حرف بزنم هنوزم این عادت همراه منه، چند شب قبل از خواب فقط از خدا براش بچه میخواستم، شوهرش ظاهرا یه مرد خشن و جدی بود ولی وقتی رفتم خونه اشون یادمه رو موهام دست کشید و دماغمو با دستش کشید و گفت: آفرین دختر کوچولو، پرسیدم برا چی؟؟ گفت: چون خانم معلمت رو دوست داری. تا اول راهنمایی با خانم معلمم تلفنی در ارتباط بودم بعدترها گُمش کردم، پارسال بود که شنیدم یک جفت پسر دوقلو دنیا آورده. بابام گفته شماره اش رو گیر میاره ولی هنوز حرکتی نکرده.

داداشم چند روز قبلِ عقدش همش درگیر پیدا کردن یه خانم بود، سکرت با یکی حرف میزد تا اینکه سه چهار روز بعد از عقد دیدم چشماش پُف کرده و صداش گرفته، طبیعی نبود، خب داداش من اهل گریه نیست چیزی باشه بیشتر یا میریزه تو خودش یا افت فشار میده، دیدم نیاز داره یکی بره پیشش. شوخی کنان رفتم سراغش، با انگشتم رو چال گونه اش ور رفتم و پرسیدم: چته کشتیات غرق شده؟؟ زنت دادیم هنوز آدم نشدی تو؟؟ فک کنم اندازه داداشم کسی تو دنیا از معلم جماعت نفرت نداشته باشه، همه خاطراتش از مدرسه رو با نفرت تعریف میکنه و با نفرت میخنده ولی این وسط عاشق معلمی است به اسم "فریبا". صداش میلرزید گفت: بالاخره پیداش کردم، فریبا رو پیدا کردم. یکم گیج شدم ولی فهمیدم درمورد چه کسی حرف میزنه، چشمام برق زد و بغلش کردم. خب اینکه عالیه چرا بغض کردی؟؟ نکنه اشک شوق و این حرفاست؟؟ گفت: وقتی بهش گفتم دوماد شدم خندید از ته دل خندید و گفت: اگه ازدواج میکردم حتما زودتر از الان پیدات میکردم تا دخترم رو بدم بهت و بشی دوماد خودم. داداش انگار بچه شده بود با صدای لرزون همش میگفت: یعنی این همه سال تنها بوده تنها تنها، میفهمی. عکس الان داداش رو دیده و شناخته، گفته: این چشما هنوز شیطنت بچگیت رو داره، نگاهت همونه. گفته: دوست دارم اولین دیدارمون بعد از سالها سه تایی باشه، دوست دارم مرد شدنت رو ببینم. دوست دارم یه جا صاحب یه پسر و یه عروس شم.

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 147 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14