واران

ساخت وبلاگ


مجدد به سمت پارک برگشت و قسمت خلوت پارک را انتخاب کرد و آهسته  برگهای ریخته شده درختان را که زیر پایش بود له میکرد و آرام آرام قدم برمیداشت .
اونجا درخت ها بزرگ و بزرگ تر می شدند
و سایه بزرگ شون بر روی زمین خودنمایی میکرد.
پیرزنی آرام از جایش برخاست و رو به الهه کرد و گفت : دخترم اینجا برای تنها نشستن و به فکر فرو رفتن خیلی خوبه من میرم شما اینجا راحت باشید .
الهه از پیرزن عصا به دست تشکر کرد و گفت :
ببخشید خلوتتان را بهم زدم من قصد نشستن ندارم و با لبخندی سرشار از محبت از پیرزن مهربان خداحافظی کرد و پیرزن با  چهره مهربانش الهه را بدرقه و برای او از راه دور زیر لب  دعایی کرد .
حالا یکساعتی از انتظاری که فکرش را میکرد گذشته بود .
یکساعت به اندازه ی عمری بر او گذشته بود .
الهه با چهره ای متبسم و پر دلهره نگاهی به ساعت مچی اش کرد و به عقربه های منتظر خیره شده بود و لحظه شماری میکرد که لحظه موعود فرا رسد.
بغض سنگینی که نشان از شادی وصف ناپذیری بود در چهره ی الهه دیده میشد 
بلاخره بعد از مدتها انتظار ، یهو  یک نفر به  آهستگی از پشت،  شانه هایش را لمس کرد و با صدای محبت آمیز رو به الهه کرد و گفت :
دخترم   منتظر کسی هستی ؟!
الهه به آهستگی بسمت صدای زیبا و محبت آمیز  سرش را چرخاند و با شادی و ذوقی وصف ناشدنی  با دست چپش ، دستان گرمی که روی شونه هایش حس میشد رو لمس کرد و با صدای لرزان ولی با ذوقی بیشتر از قبل داد زد و گفت : 
مادررررر بلاخره اومدی !؟ میدونی چقدر منتظرت بودم ؟! 
الهه که اشکهایش، امان را از او گرفته بود صورت گرم مادرش  را با دستان کوچک خود به آرامی لمس کرد و گفت یعنی باور کنم اومدی ؟
 مادر رو به الهه کرد و گفت آره من اومدم سپس مادر و الهه بعد از مدتها دوری همدیگه رو به آغوش کشیدند و هم رو بوسیدند .
همان موقع بود که مادر با لبخند پر مهر رو به الهه کرد و گفت  چقدر تو بزرگ شدی عزیزکَم ؟! 
به اندازه یه دنیا دلم برات تنگ شده بود .
الهه با پته پته کنان رو به مادر کرد و  گفت : مامان  یعنی باور کنم خودتی ؟
مادر با چشمان پر مهرش و تکان دادن سرش گفت آره الهه باور کن منم !!

الهه رو به مادر کرد و اشاره کرد به صندلی خالی پارک و گفت :
مامان بریم رو اون صندلی بشینیم که تو هم خسته و اذیت نشی !
مادر با لبخند محبت آمیزی  با الهه همراه شد و هر دو بسمت صندلی خالی  داخل پارک ، آرام آرام قدم زدند و هر دوی آنها  بر روی صندلی نشستند !
همزمان الهه رو به مادر کرد و گفت مامان حالا که اینجا هستی  اجازه هست  مثل بچگی هام سرم رو پات بذارم ؟
مادر لبخندی که نشان از رضایت بود
 زد و گفت : معلومه که اجازه هست ! بیا عزیزم
الهه سرش را رو پای مادرش گذاشت و گفت مامان  از خودت بگو میخوام یک دل سیر فقط به تو نگاه کنم و به حرفای تو گوش بدم!
در حال گپ و  گفتگوی مادر ، دختری بودند که یهو سر و کله ی دو پسر که دقایق پیش الهه شاهد ناله هایشان از روزگار بود و همان ها برای ترس الهه از گربه خندیده بودند پیدا شد!!
پسر چاق با آرامش لبخندی  زد و گفت :
پس بگو چرا اینقدر منتظر بود و هیچ کس را تحویل نمی گرفت ؟!
من هم جای اون بودم تمام فکر و ذکرم بسمت مادرم میرفت.
خدا به مادرش سلامتی بده!
آنجا بود که مادر الهه ؛ سرش را به سمت پیشانی الهه برد و پیشانی دخترش را محبت آمیز بوسید و دستهای الهه را به گرمی فشرد و گفت :
تو دردانه دخترمی ،  مواظب خودت باش عزیزکم.
دوستت دارم.
انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 186 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53