مریم

ساخت وبلاگ

 با مقنعه هایی که از گردنشون اویزونِ و دست در دست ماماناشون دارن از وسط پارک میگذرن

امیدوار بودم حداقل تو مدرسه بهشون یاد نمیدن  رو چمنا راه نرن اون مامان گندشون همراهیشون نکنه تا از روی چمنا رد شن

و با دیدن دختری که اشغالشو انداخت تو جوب و دست در دست دوستش با خوندن

جنگل وقتی قشنگه که پاک و تمیزه

محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه

و

لی لی کنان از اون طرف پارک محو شدن

جا داره یادی کنیم از هشتک پس به اینا تو مدرسه چی یاد میدن!

(ببخشید یادم نبود از زبون دانای کل باید بنویسم!)

دخترک ترجیح داد بلند شه و این نسل عجیب غریبو به فراموشی بسپاره و به اون طرف پارک که یه دختر و پسر جوون نشسته بودن روی چمن و تو اون سرمای سگ کش بستنی لیس میزدن بره

ازاونجایی که دخترک قصه ما ادم فضولی نیست سعی نکرد که به گفت گوی دوجوان عاشق گوش فرا دهد(سعی کردم ریتم رسمی و ادبیتو بهم نزنم هلما)

راشو کج کرد طرف دسشویی های پارک تا هم شال زرشکیشو صافو صوف کنه و هم روشن تر شه و بتونه با تمرکز بهتری اطرافشو بپادو و اون سرمای استخون سوزو  تحمل کنه

همینکه از دسشویی اومد یرون یه نگاه روی گوشیش کرد و یه فحش نثار وجیهه

همینجور که داشت بند کفششو محکم میکرد گوشیشو جواب داد:

-کجا موندی پس تو؟؟

-اونجا چرا رفتی؟؟

-من بهت گفتم بیا پااااارک

-خدای من

-منو نیم ساعت کاشتی اینجا

-تا 5مین دیگه اینجا نباشی من میرم ها

-مگه من اسکل توعم

و با حرص گوشی خود را به داخل کیف کوچیک صورتی سرمه ای اش پرتاب کرد

همینطور که به ریزش برگ درخت توت وسط پارک خیره شده بود وجیهه رو دید که با مانتوی ابی نفتی و شال مشکلی اومد طرفش

عععع 

تصویر چرا رفت؟

سیاه سفید چرا شد؟

خب دوستان مثل اینکه انتن قط شد

همینجا داستانو تموم میکنم و شما و هلما و وجیهه رو به خداوند منان میسپارم


انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 184 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53