نگران سحر ام.(موقت)

ساخت وبلاگ

زنداداش "سحر" من نزدیک پنج ساله یکی از اعضای خونواده ما شده، الان یه پسر بیش از حد شیطون داره. این پسرمون دایی و مامان بزرگ مادری و پدربزرگ مادری نداره، یه خاله خیلی مهربون و همیشه نگران داره. در عوض پسرمون یه دلبری داره که هیچ کس نداره، مادر بزرگ پسرعموش مامان جونشه، بابابزرگش بابابزرگ و دایی هاش دایی. یکی از شوخی های خونوادگیمون تبعیض بین سحر و بقیه است، یعنی بابا همه امون رو خیلی دوست داره ولی سحر رو خیلی تر از خیلی دوست داره.

اطرافیانم من رو یه دختر قوی میدونن و این باعث شده بعضی وقت ها به زور تظاهر به قوی بودن کنم تا مبادا تصوراتشون خدشه دار شه، حتی امشب هم باید قوی بودن پیشه کنم. طبق روال اکثر شب ها به شب نشینی نشسته بودیم. سحر روی زمین و تکیه داده بود به بالشت منم سرم رو پای سحر یه بالشت بغل کرده بودم. سحر یه حالتی میشد گفتم: بخدا سیر نخوردم، مسواک هم که همیشه میزنم. گفت: نه بابا تو که گلی از عصر اینطوری ام افطار هم یکم دم کردنی خوردم. یکم گذشت و آروم سرم رو گذاشت رو بالشت و یهو با داداش راه افتادن، مامان متعجب گفت کجا؟؟ میوه میارم. داداش به گفتن حالش خوب نیست بسنده کرد، رسیده بودن دم در داداش محکم داد زد: از حال رفت. همه دویدیم و بله با قیافه رنگ پریده زنداداش رو به رو شدیم، بابا بغلش کرد و محکم گفت: خدایا این دختر دست من امانته خودت که میدونی. با اشک هایی که از چشم هام جاری بود رفتم خونه اشون لباس مناسب برا داداش آوردم بردنش درمانگاهی جایی، خونواده ما کلا به اورژانس اعتقادی ندارند خودشون دست به کار میشن. زنگ زدیم آبجی گفت: اعزامش کردن به بیمارستان مجهزتر بقیه هم رفتن دنبالشون و من موندم پیش بچه ها...

ولی الان اینجا اعتراف میکنم استرس دارم، نگرانم، بچه ها خواب ان و من قوی بودنم رو به افوله و بغض کردم لطفا دعا کنید.

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 172 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 2:59