انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)

متن مرتبط با «ساعت» در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) نوشته شده است

همه حرف دارن برا گفتن، حتی ساعت روی دیوار اتاقم که سالهاست باتری نداره!

  • من بلدم چطوری بی ربط ترین بی ربط های دنیا رو به هم ربط بدم. میگه: من باز میرم گریه کنم تو بیا دنبالم نازم کن بیارم  هیچی نمیگم نگام میکنه و میگه: رفتم گریه کنم تو اتاق لبخند متعجب میزنم و با حالت چشما, ...ادامه مطلب

  • "بیشتر از نیم ساعت"

  • "بسم الله الرحمن الرحیم" من نه نویسنده ام و نه ادعای نویسندگی دارم و راستش را بخواهبد نه علاقه ای به نویسندگی دارم. منظورم نویسنده به معنای کسی که قلم را حس میکند، با تک تک کلمات دوست است و نوشتن در جان و دلش رخنه کرده. "بیشتر از نیم ساعت" حقیقتا روایت بیشتر از نیم ساعت از عمر بیست و سه سال و هشت ماه من در یک روز آبانی سردِ توام با طوفان بود. نه برایم به منزله تمرین خاطره نویسی بود و نه طولانی نوشتن، رسالتش فقط و فقط یک چیز بود "زندگی"، میدانید زندگی ما انسان متشکل از چیزهایی است که اسم مشترک دارند ولی عملکرد و نمایشی متفاوت برای هرکس، همه در زندگی با واژه دغدغه آشنا هستند ولی برای هرکس دغدغه ها فرق دارند. ممکن است آرزوی من تفنن روزمره یکی باشد و هزاران احتمال دیگر. همه در زندگی شاد بودن را لمس میکنند، طالبش هستند ولی شاد بودن هم برای همه معنای واحد ندارد مگر استثناها. اگر بخواهم زندگی را تک تک وارسی کنم نه میتوانم در ده ها پست جمعش کنم و نه واقعا میشود زندگی را که جزئیاتش بی نهایت است را وارسی کرد، از رفتار بگویم نگاه ها خیره زل میزنند به چشمانم، از گفتار بگویم گوش ها یکصدا و یکرنگ اعتصاب میکنند در قبال شنیدن، خلاصه حرفم این است که زندگی تجمع شیرینی ها و تلخیهاست، گردآمدن غم و غصه، چشیدن طعم ملس است. منو تو شاید نتوانیم هم رو بفهمیم و درک کنیم در نهایت هرکدام به طریقی زندگی میگذرا, ...ادامه مطلب

  • بیشتر از نیم ساعت(تمام)

  • آنچه گذشت. مجدد برگشت داخل پارک، اینبار خلوتترین قسمت پارک سمت راست دانشکده را نشان کرد، سلانه سلانه قدم برمیداشت، آنجا که درختها بزرگترند و مثل سقفی سایه بر یک جای دنج هستند. مرد جوانی آرام برخاست و رو به دخترک گفت: اینجا برای تنها نشستن و فکر کردن خیلی خوب است، من برم شما راحت با خودت خلوت کن. دخترک هول و با عجله تشکر کرد و با گفتن: "ببخشید خلوتتان را بهم زدم، قصد نشستن ندارم" آرام از کنار مرد جوان دور شد میتوانست بشنود که مرد جوان زیر لب میگوید: خدا خیرت بده برو در پناه خدا. حالا چند دقیقه انتظاری که فکرش را میکرد نزدیک چهل دقیقه شده بود، خواست شماره اش را بگیرد و بگوید: پس کجا ماندی که در همان حین چشمش به قیافه خسته همراهش خورد، دخترک پرسید: تونستی پولت رو بگیری؟؟ و او با خنده مضحکی گفت: حق الناس زیاد مهم نیست، فعلا حاج آقاها نمازشان را اول وقت بخوانند مبادا قضا شود تا بعد. با هم همگام شدند، به عکس هیکل شخصیت هایی اعم از ادبی و علمی که دور پارک جا خوش کرده اند خیره شدند، دخترک به عکس هایی که اسم و بیوگرافی های هک شده شان از بین رفته بودند اشاره ای کرد و پرسید: اینها قبلا اسم داشتن نه؟؟ در حال گپ و گفت طنازانه در مورد این شخصیت ها بودند که سروکله دو پسر که دقایقی پیش دخترک شاهد ناله هاشان از روزگار بود و همان ها برای ترس دختر از گربه خندیده بودند پیدا شد. پسر چاق آرام و با دهن ک, ...ادامه مطلب

  • پسا "بیشتر از نیم ساعت" (توجه توجه)

  • آنچه که برای این پست در نظر داشتم با دریافت یک کامنت خصوصی به کل تغییر کرد، لطفا دوست داشته باشید و برای پیشنهادی که در کامنت داده شده اعلام آمادگی کنید، فقط به این صورت که من قسمتی را انتخاب نمیکنم و خودتون هر قسمتش را خواستین انتخاب کنید و به دلخواه ادامه اش رو مثل داستان کوتاه تکمیل کنید. فکر کنم انقدری ماجرا و جمله برا بست دادن وجود داره که بشه ازشون داستان ها یا حتی جمله های جذابی بیرون کشید. طی یک پست جداگانه از جمله و داستان ها رو نمایی میشه.  قسمت اول. دوم. سوم. چهارم. ضایع نکنیداااا زیر همین پست اعلام آمادگی کنید لطفا. مرسی, ...ادامه مطلب

  • بیشتر از نیم ساعت(1)

  • قسمت اول: رو به دخترک با لحن سوالی گفت: با هم بریم؟؟ دخترک حوصله اداره و ادای برخورد رسمی درآوردن را نداشت، ترجیح داد چند دقیقه تنها بودن را با گَز کردن خیابان بگذراند. کمی قدم زد، بجای کتاب فروشی اشتباهی وارد نوشت افزار کناریش شده بود، با دیدن دفتر , ...ادامه مطلب

  • بیشتر از نیم ساعت (2)

  • آنچه گذشت. از دور چشمش خورد به دوتا روحانی که از ته پارک و ساختمانی که نوشته دانشکده علوم و قرآن قدم زنان قصد خروج از پارک را داشتند، یکی که ریش بلندتری داشت و کفش های مشکی اش عجیب شبیه کفش سفیدی بود که دخترک تابستان همین سال از تهران برای خود خریده , ...ادامه مطلب

  • 4 سال و 6 ماه و نه روز دیگه ساعت10:43 صبح یک روز بارونی

  • تقریبا سه روز پیش بود، کسی که انتظارش رو نداشتم با من تماس گرفت کمی حرف زدیم نمیدونم چی شد حرفاش بوی ماورای طبیعه و توهم گرفت، حوصله بحث کردن نداشتم قشنگ متوجه شد کمی علمی گونه موضوع دلخواهش رو پیش برد تا اینکه گفتم: میخوام بخوابم در جوابم گفت: یک خو, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها